شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ از سنگر رفت به طرف بچه ها. گفتم: بيا پدر جان اينم حاج حسين.هي ميگفتي ميخوام ببينمش. حالا برو هر چه قدر خواستي ببينش.پيرمرد راه افتاد ولي وسط راه برگشت و گفت چي صداش کنم؟ گفتم هر چي دلت ميخواد!محو تماشايشان بودم. حاجي داشت با راننده آذوقه ها صحبت مي کرد. پير مرد دست گذاشت روي شانه اش و ميخواست که پيشانيش را ببوسد ولي حاج حسين مي خنديد و اجازه نمي داد.ناگهان خمپاره اي افتاد...
يک لحظه همه خوابيدند روي زمين.چند ثانيه بعد همه صحيح و سالم بلند شدند به جز حاجي...
:((
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله اسفند ماه
vertical_align_top