پيام
+
از سنگر رفت به طرف بچه ها.
گفتم: بيا پدر جان اينم حاج حسين.هي ميگفتي ميخوام ببينمش.
حالا برو هر چه قدر خواستي ببينش.پيرمرد راه افتاد ولي وسط راه برگشت و گفت
چي صداش کنم؟ گفتم هر چي دلت ميخواد!محو تماشايشان بودم.
حاجي داشت با راننده آذوقه ها صحبت مي کرد.
پير مرد دست گذاشت روي شانه اش و ميخواست که پيشانيش را ببوسد
ولي حاج حسين مي خنديد و اجازه نمي داد.ناگهان خمپاره اي افتاد...

احمد يوسفي20
91/8/14
سائلان الحسين
يک لحظه همه خوابيدند روي زمين.چند ثانيه بعد همه صحيح و سالم بلند شدند
به جز حاجي...
ثانيه ها...
:((