هیئت سائلان الحسین اصفهان |
پلکهای خسته ام را که می گشایم چیزی در وجودم می شکند. نگاهم به چشمان همیشه بیدار پنجره گره می خورد. (باز باران می بارد) و حسی ناشناخته همراه با حرکت آرام و زیبای قطره ها در وجودم جنبشی مبهم را به ارمغان می آورد. ناخواسته از جا برمی خیزم و فاصله ام را با زلال باران کم و کمتر می کنم. نمی دانم چرا دلم نمی خواهد در به روی مهمان ناخوانده ام بسته بماند!؟ رطوبتی دلچسب کف دستهایم را از پاکی پر می کند. دو قطره اشک از روی گونه هایم سر می خورد و در میان هزاران قطره بی قرار گم می شود.
زیر لب آهسته زمزمه می کنم ((باران باران)) [ شنبه 90/9/26 ] [ 11:47 صبح ] [ علمدار ولایت ]
[ نظرات () ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |